vurgunum

ساخت وبلاگ

افلیای عزیزم امیدوارم حالت خوب باشد.

اما بعد...

در نامه ی قبلی برایت از شدت جراحاتی که بر روح بی عصیانم وارد بود شرح حال گفتم، و از نامه ای قریب الوقوع به تاریخ 10 آگوست به تو نوید حال خوبم را دادم. اما زیبای من تنها رفیق بی ستارگی هایم، دست زمانه مرا خشکاند. قرار بود در تاریخ تولدم به تو نامه ای سراسر مسرت و خوشحالی بدهم از اینکه توانستم در شرایطی به شدت سخت و نفس گیر بر خواسته و بسان تمام روزهای غربتم که هیچ چیزی جز امید در صدای پر از هیاهو و تشویش خیابان شوش نداشتم جولان دهم اما نشد.

بگذار برایت از تفاوت درد ترک شدن و درد خیانت بگویم. ترک شدن بسان وزیدن باد خزان بر بستر تمام باغچه ی توست که زمانی می آید و تمام آنچه را به خون دل در تمام بهار و تابستان کاشته بودی میخشکاند و میبرد اما دیری نمی پاید که بهار و موسم مسرت بخشش دوباره در روح مرده ی باغچه ی تو میدمد و همه چیز دوباره قشنگ و پر از نیلوفر میشود. اما خیانت علامت سوالی بزرگ در باغچه ات میگذارد و بهار از پس بهار می آید و اصلا یارای مبارزه با خزانت را ندارد. بهاری پس از بهار دیگر تو شکسته و خشکیده ای.

آن شب که تا صبح از فرط بی کسی تمام آنچه در حسابم بود برداشتم و در خانه ی تک تک روان شناس ها را زدم تا شاید کسی به من بگوید چرا او مرا با خیانت، ترسناک ترین بخش زندگی ام (در حالی که میدانست) رهایم کرد؟ اما هیچکس پاسخی نداشت. شبی بود کولاک افلیای عزیزم عجیب شبی بود آن شب. برای به سحر رساندنش تا صبح جان کندم و ثانیه ها قهر بودند و صدای تیک تیکشان نمی آمد خیال میکردم من آن شب سحرگاه را نخواهم دید.

شب بعد خواستم خودم را به جمعی برسانم گمان میکردم التیام از من بسیار دور است، در جمع، جسمم بود و ذهنم نه، تا آن سوال همیشه گریه آور از من پرسیده شد:

+چرا ناراحتی؟

همیشه در برابر این سوال ناتوانم، چون همیشه کسی که این سوال را از بقیه میپرسد منم. کم پیش می آید که نقش حال خوبه خودم را فراموش کنم و کسی مچ من را بگیرد. پس جلوی اشک هایم را گرفتم و برای فرو خوردن بغض در صدایم گفتم:

- خوبم ناراحت نیستم.

سوال دوباره و دوباره تکرار شد تا وقتی به چشم های سائل نگاه نمیکردم موفق بودم از نشان دادن غم سینه ام بگریزم، ناگهان از سر خشم میخواستم تا او را متوجه کنم من خوبم و اینقدر این سوال نحس را که ثمره ای جز اشک نیست نپرسد اما دقیقاً همان لحظه بود که چشم هایمان به هم تلاقی کرد و آه افلیا هق هق غریبانه ای بود...

در تاریخ پنج آگوست وقتی غروب شد میخواستم برایش بنویسم:

تو با خیانتت اعتماد من را

با رها کردنت امید من را

از کف قلبم جارو زدی و بردی اما بی ثمر دیدمش این پیام را. پس با خودم خلوتی کردم و دلداری دادم که او با آن دیگر خوش است پس نه جوابی برای من دارد و نه نشانی از شرمساری. برایش خوشحالی کردم و...

پاره وقت... هفدهم...
ما را در سایت پاره وقت... هفدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laminor بازدید : 32 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 18:04