پایان بدی بود نیک

ساخت وبلاگ

من از مشاهده ی ثانویم اینطور نتیجه گرفتم که... دختر میخندید!

دیگر نمیدانستم کجا هستم. من در میان خواب هایم باز دستان او را دیدم. نه روی سینه و نه روی صورتش. من آنها را به پشت آن مردی دیدم که این دستها او را از پایین به بالا مالش میدادند. شاید هم غیر از این بود. اما بالاخره او شجاعت مرا – بعد از آنکه دیگر لازمش نداشت – کشته بود.

هوا تکان نمیخورد، مرغها لای شاخه ها ساکن بودند. آوازشان را میخواندند و مثل این بود که پریدن را دیگر دوست ندارند. سوسکها همینطور مدام دندان قروچه میکردند... اما بنظر میامد که در برابر بی نظمی زنها و آدمها و از تفکر درباره ی هر کدام از اینها، زمین از حرکت باز ایستاده است.

غم چنان وجودم را سر کشیده بود که هیچکس از من چیزی نمیخواست، هیچکس مرده و زنده من را جستوجو نمی کرد، برای اینکه دست های من خالی بود!

و من، پای یک صنوبر نشسته بودم.

مثل یک بیشعور دهاتی پای درخت صنوبر نشسته بودم.

رنه بارژاول

پاره وقت... هفدهم...
ما را در سایت پاره وقت... هفدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laminor بازدید : 32 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 18:04