تمام صداها از جنگل روفته شده بود. و یک سکوت عظیم، نغمه ی زلال را مینوشید درختانی که شاخه هایشان را افشانده بودند، برگهایی که میشکفتند یا میپژمردند، و حیواناتی که تنفس میکردند، همه خفه شده بودند... و شب نشکسته و دست نخورده و سالم، گوش میداد.
مردی، در سالن خالی مینواخت ... میان دهکده ی نامسکون، در قلب شبی که سلاح های منجمد کمین میکشیدند، میان ظلمت شبی که ترس و تصادم، گشتی ها را انتظار میکشید، مرد، چنان مینواخت که گوئئ در درشتی سیل زده تنهاست، بکلی تنهاست.
پاره وقت... هفدهم...برچسب : نویسنده : laminor بازدید : 32